چند روز پیش یکی گفت جدیدا کم پیدا شدی ؟ خبری ازت نیست ؟ دیدم واقعیتش حق با اونه و انقدر درگیر خودم شدم که وقت پست گذاشتن که سهله .. وقت احوال پرسی از دوستان دور و بر رو هم ندارم . خارج از اون مساله به دلایل امنیتی ( که اتفاقا هیچ ربطی به جامعه وبلاگ نوسان نداره ) مجبورم که از این وبلاگ برای همیشه خداحافظی کنم و یک وبلاگ جدید باز کنم . برای همین ممکنه این پست هم پست آخر سال باشه .

خیلی دوست دارم از این وبلاگ بنویسم ولی باشه سر فرصت مقتضی چون این مساله برای خودش یک پست میخواد و من الان حوصله اش رو ندارم . واسه همین فقط به آخر سال بسنده میکنم چون قراره فردا برم ایالات متحده ی محل تولدم واسه همین اینم احتمالا آخرین پست سال ۸۶ خواهد بود .

چقدر آخرین .... از شما چه پنهان سر جمع از برایند امسال راضی نیستم . بجز این آخرش که یکدفعه به شیرینی شهد و عسل شد بقیه اش جز مشکل هیچی برای من نداشت . سال نکویی که از بهارش پیدا بود با یک تصادف در اردیبهشت ماه شروع شد که نتایجش دقیقا تا اواخر اسفند که پرونده ایراد جرح غیر عمد بنده در دادسرای قدس مفتوح بود ادامه داشت . توی یک مدت کوتاه نه تنها ماشینم از دست رفت بلکه میلیونها تومن هم بابت دیه پرداختم تا درس بزرگی بگیرم از اینکه توی زندگی تکیه ام به کسی نمیتونه باشه و خیلی از آدمها ادعا های دوستیشون حتی در حد یک مشت تعارف بی مزه هم نیست . خوشبختانه صدمه جسمی که دیدم انقدر نیست که قابل گفتن باشه ولی یادگاریش کمردردیه که هر وقت بیشتر از ۲ ساعت پشت فرمان میشینم دچارش میشم ... حتما توی همینم حکمتی هست .

یک شکست بزرگ هم بعد از اون آمد .................( نوشتم و پاک کردم چرا که درد دل من مربوط به خودمه و نمیشه بازش کرد . گوش شنوایی هم هست که براش زمزمه کنم و درک کنه چی میگم )

از همه سخت تر فهمیدن این مساله که نگاه آدمها به اطرافشون با عقایدی که بیان میکنن بشدت متفاوته . با اینحال اولش خندیدم . بعدش عصبانی شدم . بعدش متنفر شدم . آخرش هم این اختلاف فاز بین درون و بیرون رو پذیرفتم و بجای قضاوت کردن از دیدگاه اشخاص که هم خودمو محکوم میکرد هم خود شخص رو بشدت بیشتر محکوم میکرد باز هم به خودم برگشتم و تصمیم گرفتم همون چیزی باشم که بودم .

 

تک خال امسال هم مشکلات کاری بود که در بهمن و اسفند بروز کرد . از یک طرف سازمان انتظاراتی داشت و از طرف دیگه بیرون از سازمان هم فکرم به کارفرمای شخصی درگیر بود . نهایتش در آمد زایی مطلوبی بود اما به قیمت درگیری شدید من توی سازمان با رئیسی که فکر میکرد من دودرش میکنم در حالی که اینطور نبود . . . شانس من عید بود که این فرصت رو میده تا یک مدت از محیط سازمان دور باشم و اوضای بهم ریخته یک کم آرومتر بشه .

 

اما همه اینا یک طرف ......خورشیدی بود که توی این زمستان از دل من طلوع کرد . میدونستم که دلم داره آتیش میگیره ولی وقتی که سوخت تازه فهمیدم که در چشمهای تو نگاهی هست که آتیش میزنه و میسوزونه . سالهاست در انتظار تابش یک شعاع این خورشید بودم و حالا گاهی خودمو پاک گم میکنم . دوست داشتن کلمه کوچکی نیست . گفتن دوستت دارم و شنیدن اون هم اتفاق کوچکی نیست . برای همینه که حساب این چند وقتی که کلام شیرین عشق در گوشم پیچیده رو از بقیه اوقات زندگیم جدا میکنم .

 

براتون سالی پر از سلامتی آرزو میکنم که از همه چیز در دنیا ارزشمند تره و دلی پر امید که بدون اون زندگی کردن فایده نداره و بازوانی توانا برای ساختن اون چیزی که دوست دارین ... و براتون عشق آرزو میکنم تا رنگ زندگی رو ببینید

منوچهر سابق !

۲۸ /۱۲/۸۶

نوید عضو جدید وبلاگستانه ... یک سری بزنید

ماده ۴۸ شرایط عمومی پیمان میگه که هر گاه کارفرما به هر علتی علاقه ای به ادامه کار نداشته باشه بطبق این ماده به پیمان فی مابین خاتمه داده میشه . در این حالت کارهایی که به پایان رسیده شده باشه رو به کارفرما تحویل موقت میدن و کارهایی که نیمه تمام باشه رو به همون صورت به کارفرما تحویل قطعی میدن .

حالا فرض کنید که یک کارگاهی داریم که همچین کوچیک هم نیست .. حدود ۵۰۰ واحده و در مرحله نازک کاری قرار داره و پیشرفت فیزیکی کار هم یکنواخت نیست یعنی پیشرفت هر واحد با واحد بعدی تفاوت داره . پس لازمه نماینده کارفرما و نماینده مشاور و نماینده پیمانکار تمامی کارهای انجام شده در تمامی واحد ها رو بدقت صورت جلسه کنن .

این صورت جلسه به دو تا درد میخوره . درد اولش تسویه حساب با پیمانکاریه که خاتمه پیمان داده شده و درد دومش اینه که اگه کارفرما بخواد با پیمانکار دیگه ای قرارداد ببنده بدونه که چه کارهایی رو باید به اتمام برسونه ....

در ضمن محوطه سازی هم داره با یک پیمانکار دیگه انجام میشه و عملیات اجرایی اونم باید کنترل بشه ..

این کاریه که من دارم توی پردیس انجام میدم . توش دعوا هست . گرد و خاک هست . ناهار سگی هست . دیر خونه اومدن هست . از کارای شخصی افتادن هست . با مشاور احمق سر و کله زدن هست . با پیمانکار زبون نفهم کل کل کردن هست ....

 

ولی ته ماجرا این تو هستی که زندگی رو با بودنت سبک میکنی .... وقتی که خسته ام هم بر لب من لبخند هست که خسته نباشی بهم میگی ....

یک کار جدید بهم محول شده . بهتره بگم بهم انداختنش . هر کاری که فکر میکردم باعث میشه که این کار بمن محول نشه رو انجام دادم . توی روی مدیر وایسادم . وسط کار مرخصی گرفتم . یک روز مرخصی گرفتم ولی وجدان درد منو بالاخره به پردیس کشوند .

حالا فکر کنید پروژه هشتگرد من در مرحله نهایی بود . بهترین پیمانکار و بهترین مشاور با کمک هم چیزی ساختیم که در تاریخ سازمان بی نظیر بود . در حالی که بعد از عید افتتاحیه است من باید توی پردیس با یک پیمانکار زبون نفهم و یک مشاور دو دره باز سر کنم آیا چونکه به نتیجه میرسم یا نه .

بهر حال . اینگاری تبعید شدم وسط یک عالمه گل و سرمای شدید و تنبل بازی آقایون . ولی خوبیش اینه که حداقل در عرض یک هفته ای که اونجام کارگاه یک نظمی پیدا کرده . ولی روی اخلاق خودم تاثیر گذاشته . خیلی عمل گرا شدم و از یک طرف هم وقتی ساعت ۱۰ میشه خواب دنیا یقه منو میگیره ...

 

سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فطراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه‌گیران را چو دَر یابند دُر یابند
رخ مهر از سحر خیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارد
ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر در بند درمانند درمانند

از خیلی زمانهای دور فکر میکردم دنیا همینه که هست . من هم یک گوشه این دنیا دارم زندگی میکنم و جز همین هم راهی نیست برام .

از خیلی وقتها فکر میکردم که مگه میشه آدم بتونه خودشو نبینه و هر چی که داره رو فدای یکی دیگه بکنه . خیلی وقتها فکر میکردم این چیه که میتونه اشخاص رو طوری به هم برسونه که اینگار جوش خوردن و از هم جدا شدنی نیستن .

چه اتفاقی افتاد ؟ نمیدونم ... چی شد ؟ ... حرفی ندارم ...

میدونی ؟ ... دوست داشتم عاشقانه ترین پست دنیا رو برات بنویسم .. دوست داشتم توی قالب کلمات چیزهایی بگم که توی دلم دارم .. دوست داشتم خیلی چیزها رو بنویسم و بخونی ...

 

ولی بخدا این کار از من بر نمیاد . هیچ کلمه ای نیست که احساس رو توی خودش جا بده . هیچ جمله ای نیست که حرف دستهای تو رو بزنه و هیچ توصیفی از چشم نیست که گرمای نگاه تو رو بگه .

بخدا دوستت دارم برای چیزی که در دل منه خیلی کمه ...

خب فرض کنید یک معاون پشتیبانی هست که شما نمیشناسیدش . کارتون هم بهش نمیافته . فقط اسمشو میدونید و اونم فقط میدونه شما یکی از کارمندای اون اداره اید . یک روز سر یک اتفاق پای شما به جلسه ای باز میشه که اتفاقا تو دفتر این آقا برگذار میشه .

باز از سر اتفاق جا گیر شما نمیاد میشنید ته میز طوری که چشمتون تو چشم این آقای معاونه .. شانس بدش اینه که یک جا که دارن نا حق میگن نمیتونی جلو زبونتو بگیری و یک سخنرانی ۵ دقیقه ای هم در باب مسایل پروژه ها میکنی .

خراب کردی عزیزم . معاون پشتیبانی یک بحث فرعی شروع میکنه بعدش میرسه به اینکه نظر شما چیه ؟ اسم شریفتون ؟

بعله جانم .. حالا دیگه معاون اسمت رو هم میدونه . بعد جلسه هم با رئیست چند کلمه ای حرف میزنه ممکنه راجع به تو باشه

ولی این بد ماجرا نیست ... شما فرداش باز هم یک جلسه دیگه دارین راجع به یک موضوع دیگه . بازم شانس نمیاری و سر جای قبلی میشینی ..

ایندفعه هول برت میداره .. چرا که فکر میکنی داره همه اش تو رو نگاه میکنه .. میبینی که هی از بغل دستی تو نظر میخواد و تو هم آخرین حماقت رو مرتکب میشی و بازم نظر میدی

 

بقیه اش خیلی سریع اتفاق میافته یک مسوول هماهنگی و یکی میخوان که دنبال همه کار ها بدوه . یک گروه تشویقی و یک میلیون هم وعده پاداش روشه .. هی دور میزنه و هی دور میزنه و یکدفعه که رای گیری میشه و تو رو بعنوان فرد مناسب برای این کارا معاون پیشنهاد میده و .....

حالا خر بیار و باقالی بار کن ....شما باید برای سازمان در عرض ۱۰ روز دویست و چهل میلیون تومان درآمد کسب کنی .....

برو آقاجان ....

شبها و روزها

روز ها و شبها 

در اندیشه ام تا کلماتی را متصل کنم تا چشمانی را توصیف کند

چشمانی که مرا در خود گرفت . در خود غرق کرد و به ژرفایش فروبرد

شبها و روزها

اندیشه ام همه اندیشه ام عاشقانه ترین ترانه هاییست که برای چشمان گیرا سروده شده است

روز ها و شبها

در خود مینگرم که چگونه حس گرمی بخش زندگی از نگاهت به جسم من افتاد .

کافیست ... تنها یک نگاه از آن چشمها کافیست تا مرا سیراب کند ..

و یک لحظه از بر کشیدنش دلتنگم سازد .

خوشا رویای شبهایم که میگذاردم در برابر گرمای نگاهت ....

خوشا شب و رویایت  .. .. خوشا لذت دیدارت .. خوشا لذت خاطره ات ....

الان یک چیزی یادم بود .......
.......
......
......
یک کم فکر کردم
به این نتیجه رسیدم

یک سری حرفها رو هیچوقت نباید زد

من که از درون دیوار های مشبک شب را دیدم

و من که روح را چون بلور بر سنگین ترین سنگهای ستم

 کوبیده ام

من که با فرسایش واژه ها خو کرده ام

و من - باز آفریننده ی اندوه

هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود

هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد

زیرا نه من ماندنی هستم نه تو

آنچه ماندنیست ورای من و توست

 

(نادر ابراهیمی )

تمرین 2

تمرین ۲

 

تو اون سرمای دی ماه کفتره صاف اومد روی درخت خرمالو  بی برگ ته حیاط نشست . یک کم اینور و اونور رو نگاه کرد و بعدش اومد و کنار ظرف دانه ای که روی هره جلوی در بود و یک کمی با خورده نون ها بازی کرد . دید هنوز انقدر گرسنه اش نیست که بخواد اونا رو بخوره . دوباره پر کشید و رفت سر درخت خرمالو نشست و شروع کرد به بغ بغو کردن . بعد چند دقیقه یک کفتر دیگه هم پیداش شد و اومد کنار اولی نشست و گفت : هنوز دونه نریخته ؟ اولی جواب داد : نه  .. مردیم تو این سرما اینم مث که خیال بیرون اومدن نداره . دومی بالشو بهم زد و گفت : پس من میرم این دور و بر ببینم گربه حناییه کجاست و اگه خبری نبود برمیگردم . بعدش هم پر کشید و رفت .

اولی دید که بد جور شکمش داره قار و قور میکنه دوباره رفت سروقت ظرف دان و به یکی از نون خشکها نوک زد . یک کم که باهاش ور رفت موفق شد تیکه کوچیکی بکنه و بخوره . داشت واسه تیکه دوم تقلا میزد که روی دیوار گربه حناییه رو دید که داره یواش یواش میاد سمتش . اونم تندی پر کشید و دوباره رو درخت خرمالو نشست . گربه هم خودشو زد به بی خیالی و اونو تر لب دیوار آجر سه سانتی جلوی آفتاب یخ زده صبح دراز کشید .

کفتر دومی دوباره اومد و نشست کنار اولی . گفت : این تن لش که اینجاست ؟ من فکر کردم جلو کبابی خیابون پایینی داره نون روغنی میخوره .

اولی گفت نه بابا نزدیک بود دخل منم بیاره . شنیدی جلوی کبابیه یک گنجیشک رو بی هوا گرفته ؟ اصلا بهش نمیاد زرنگ باشه . دومی گفت : از بس هوا سرده به اینم هیچی نمیرسه که بخوره .

تو این صحبتا بودن که سومی هم اومد و گفت هنوز نیومده ؟ گفتن نه .. بشین الان میاد . سومی گفت : من میشناسمش صبح ها که میره سر کار از جلو دکون بقالی ای رد میشه که همیشه پشت دیوار ارزن میریزه . راستی امروز بقالی بسته بود واسه همین از ارزن خبری نبود .

اون دو تا شروع کردن با صدای بلند بغ بغو کردن . . . نکنه اینم نیاد بیخودی علاف بشیم ؟ .  اولی گفت : فکر نکنم . تا بحال کم پیش اومده اینجا بی غذا بمونیم . یک کم گربه حنایی  رو نگاه کرد که اونم حوصله اش سر رفته بود و داشت میرفت از دیوار پایین . پرید روی درخت توت و رفت تو خونه همسایه که یکهو صدای پارس سگ همسایه بلند شد و گربه بدبخت که موهاش سیخ شده بود از روی اون یکی دیوار ده فرار ... سه تا کفترا که ترسیده بودن پر زدن و رفتن روی آنتن نشستن و شروع کردن به بغ بغو ....

 .........................................................................................................................................

دیگه خواب از سرم پریده بود . صدای کفترا رو دم صبح دوست دارم و فکر میکنم بهترین بیدار شدن با بال زدن اوناست . از رختخواب که کندم و دست و رو شستم رفتم براشون گندم بریزم دیدم گندم تمام شده . واسه همین از توی انباری یک مشت برنج ریختم توی کاسه و بردم تو حیاط . خنکی صبح دی ماه نیمچه خواب رو هم از سرم پروند . بردم کاسه رو توی ظرف دان خالی کردم و اومدم تو  . از پشت پنجره یک کم کفترا رو که روی آنتن نشسته بودن و منتظر رفتن من بودن تماشا کردم . . . .

 

مرحله سوم : سفر به درون

- بیرون چی میگذره ؟ این آدمها چی میگن ؟ دارن چیکار میکنن ؟ برای چی میخندن ؟ برای چی گریه میکنن ؟ برای چی سر هم داد میزنن ؟ .... اینگار کر شدم .. نمیخوام هم بدونم . یک چیزی اون داخل منو صدا کرده و فعلا دارم به حرفهاش گوش میدم

 

 

پی نوشت :

مث قاب عکس پاییز توی باغچه بهار

مث بارون بهاری روی شیشه

پشت این پنجره ها

مث خورشید درخشان توی قطب

که شده حسرت و آه

از شما من دورم ... از شما .... 

 

مرحله دوم : سرگیجه

- نمیدونم ... حس نمیکنم ... فقط ته دلم تاپ تاپ میکنه و بی تابی میکنه ... بهش گوش میدم و میزام برام گریه کنه و گله کنه .... از عشق بگه ....

ما متاسفانه برای پاره ای تعمیرات سالانه مجبوریم یک مدتی اینجا رو ببندیم .

شک نکنید به زودی برمیگردیم .

قربان شما

 پی نوشت :

مرحله اول - نفرت :

بجان خودم شک نکنید پدر پرد سوخته همه شماهایی که دل منو شکستید رو در میارم . یک حسابی ازتون برسم تا بفهمید از یک من ماست چقدر کره میشه گرفت . فکر کردین یادم میاد وقتی خنده هاتون با دیگرانه و آه و ناله تون با من ؟ فکر کردین چیزی که برای من اسم عشق روش گذاشتین رو به ریش من میخندین رو نمیفهمم ؟ اونم رفاقت آبدوغ خیاریتونه که وقتی مشکلی واسه م پیش میاد محض خنده یک احوال پرسی بلد نیستین اما هر وقت فیلتون یاد هندستون میکنه من باید حاضر به یراق باشم ؟ به گور پدرم خندیدم اگه دیگه یک دقیقه به اراجیفی که میبافین فکر کنم . فعلا لنگ دیگران رو بگیرین ما هم سنگ رو نگه داشتیم . وقتی ته چاه بودی بدون سنگ رو کی میندازه .... تا دفعه دیگه هر غلطی دوست داشتین بکنین و دوست نداشتین کسی باهاتون این برخورد رو بکنه یک کم مکث کنین .  . حالا وای سین نوبت ما هم میرسه ..

تمرین 1

تمرین 1

( شروع کردم یک سری تمرین در ایجاد فضای داستانی . این اولیشه )

 

 

باور میکنین همه این اتفاقا تقصیر این کت گور بگوری بود . انو روزی که فروشنده لعنتی این کت رو بهم قالب میکرد اگه گول نخورده بودم الان کارم به هلفدونی نمیکشید . ما رو چه کار به اینجور جاها ؟ بعد عمری و عهدی کت بقول خودمون قشنگه رو پوشیدیم گفتیم بریم با رفقا بیرون یک دوری بزنیم . از اون اولش که لبه استین پیرهنم از لبه کت زد بیرون کلاف هشدم .

بعدش هم که ممد اینا رو گرفته بودن از بس قیافه هاشون تابلو بود . عزیز هم که ماشالا پراید تازه بدوران رسیده ما رو .. آخ جناب سروان ای کاش پنچر شده بود از در خونه بیرون نمیزدم . .. کجا بودم ؟ آهان ... عزیز هم که اومد با خودش یک تیکه اورده بود ماشالا عرض پراید فکسنی رو پر کرد . آقا ما دو دقیقه که گذشت فکر کردیم الانه تو کت قشنگه بترکیم . از ترس عزیز و اون خیکی که عقب نشسته بود کتمونو نکندیم . خیکی گفت بریم دربند جیگر بزنیم . ما هم گفتیم بریم حالا تو بگو عزیز برگشته داره با پر و پاچه اش ور میزه که یکهو جیغش دررفت که نامردا میخواین منو ببرین ترتیبمو بدین .ما هم که دستمون بهش نمیرسید از دست این کت لعنتی . لامصب ما رو یکوری پشت فرمون میخ کرده بود که نگو ...القصه جناب سروان  دو تا چار راه پایینتر دختره گفت پیاده میشم .. عزیز هم باهاش بحث کرد آقا همونجا وسط خیابون درو باز کرد و پرید بیرون . ما رو میگی . پا رو پدال ترمز . حالا ماشین که وایساد یک موتوری از عقب اومد و تقی خورد به ما . جناب سروان اومدم بیرون دیدم یارو دراز به دراز افتاده وسط خیابون زدیم دو دستی تو سر خودمون .

 شانس ما همون موقع دختر خیکی رودیدم باعزیز دارن تو پیاده رو فهش میدن بهم . تا دیدم جمعیت دارن به اونا نگاه میکنن و این یارو هم چیزیش نیست پریدم پشت فرمون و گاز رو گرفتم . تو آینه دیدم که یارو بلند شد و شروع کرد دویدن . بخدا جناب سروان طوریش نبود . موتورش هم سالم بود . خلاصه زدیم به چاک . از تو یک کوچه رفتیم بالا رسیدیم تو خیابون اصلی ولی این لامصب کت لعنتی که نمیزاشت ما خوب دور بزنیم . یعنی دست ما همچین تو کته خوب نمیگشت که یهو این همکارتون جناب سروان جلوی ما سبز شد . دیدم دسته جریمه دستشه و به ما اشاره میکنه . ما هم تو هیر و بیر یادمون رفته بود کمربند ببندیم . کاریش نمیشد کرد .  نگه داشتم اومد و گفت واسه چی میگم وایسا وای نمیستی ؟ کارتتو بده ببینم . منم دیدم بابا پسره از این وظیفه هاست . جناب سروان شما که وظیفه نیستین؟ خب میبینی یه الف بچه جلوت سبز شده شاخ و شونه میکشه شما ناراحت نمیشین ؟ گفت مدارک دست کردم تو جیب کت دیدم ای دل قافل . کارت ماشینو تو اون یکی کت جا گذاشتم . گفتم ندارم . اونم رفت وایساد جلو ماشین که باید بفرستمت پارکینگ . ما رو بگی خون جلو چشممون رو گرفته بود . گلاب به روتون یک کم هم دستشویی داشتیم . زدیم دنده یک مگه بترسه و بره کنار نترسید و ..... بخدا جناب سروان تغصیر ما نبود ... این کته نمیزاشت تو جامون نفس بکشیم ....

 

 

دی ماه هشتاد و شش

دست‌های تو
مرا به خدا می‌رساند
و دست‌های من
مرا به تو.
پله پله بر می‌شوم
از خودم
از تنم
ساغری می‌شوم
به دستت
نگاهت را برتنم بريز
و بنوش.


(عباس معروفی )

 

فقط یک داستان

فقط یک داستان .و..... اسمش چیه ؟ اگه گفتین ؟

 

 

 

 

 

حسین لیوانش را بلند کرد و در مقابل درخشش نور لامپ به آن نگاه کرد و با خنده ای آنرا به ابراهیم نشان داد . ابراهیم هم شانه هایش را بالا انداخت .

حسین که در شلوغی ناهار خوری قدری بلند تر از معمول حرف میزد گفت : اینگاری اصلا نمیشورنش . اینطوری باشه منم از فردا لیوان خودمو میارم پایین .

ابراهیم گفت : کجاشو دیدی بعضی ها حتی غذاشونو توی ظرفهای استیل نمیخورن و میگن توی ظرف یک بار مصرف بریزن براشون . . . دوتایی به فرشاد که کمی آنور تر نشسته بود و تند تند محتویات ظرف یکبار مصرف را در دهانش خالی میکرد نگاه کردند و خندیدند . روبروی فرشاد یکی دیگر از همکاران نشسته بود که حسین رابطه خوبی با اونداشت . غذا در جلوی مرد مانده بود و ظاهرا به نقطه ای در فضا خیره بود .

حسین اشاره ای به مرد کرد و گفت : با حمید چجوری کنار میای ؟ دوساله تو یک اتاقیم ولی من اصلا نمیتونم باهاش ارتباط داشته باشم ... یک جوریه .

ابراهیم گفت : یعنی یک تخته اش کمه ؟ و خندید.... حسین گفت : اوه .. اگه منم که فقط دو سه تا تخته بیشتر نداره ... صدای خنده شان بلند تر شد

بعد از چند لحظه ابراهیم ادامه داد : میدونستی جانبازه ؟

حسین سینی غذا را هل داد و به صندلی تکیه کرد : آره ... میگن هفتاد درصده ولی انصافا از من سالم تره .. ماشالاه زندگی بهش ساخته ....رفیقاش هم هواشو داشتن ... یک وقتایی یک بحثایی رو باز میکنه و روی یک چیز کوچیک انقدر حرف میزنه که دوست داری از اتاق در بری ... چطوری باهاش ماموریت میری ؟

 

ابراهیم گفت : هیچی ... تو کارای فنی داخل نمیشه ... میفرستمش دنبال کارای اداری ... فکر کن منو عمرا به دفتر شهردار راه بدن .. یکروز رفتم دنبالش شهرداری میبینم داره با شهردار گل میگه و گل میشنفه ...

: روابط عمومیش فوق العاده است ... دیدی هر ارباب رجوعی میاد اولش میره پیش حمید . جدی این کجاش جانبازه ؟ تا بحال از جبهه رفتنش برات گفته ؟

ابراهیم لیوانها را برداشت و با دستمال کاغذی شروع به پاک کردنشان کرد : خیلی کم ... در واقع یک بار .. فکر کنم خیلی ناجور بوده . اصلا دوست نداره یادش بیاد . اون یک باری هم که گفت دیگه هر چی پرسیدم جوابمو نداد .

حسین هم در لیوانها قدری آب ریخت : خوب چی میگفت ؟ حتما تو تدارکات بهش بد گذشته ..

: نه ...فکر نکنم هیچوقت اینطوری بوده . ظاهرا اونو عزت و یکی از بچه های اداری داوطلب میشن از طرف اداره برن جبهه . عزت رو میشناسی ؟ بچه نقلیه است ...

- همونی که هی غرغر میکنه ؟

: آره .....

همین موقع ناهار فرشاد تموم شد و با عجله شروع کرد به تمیز کردن قاشق هایش . حمید هم ظاهرا یادش افتاده بود باید غذا بخورد و داشت با فرشاد درباره کیفیت غذا جر و بحث میکرد . . .

 

حسین گفت : اون اداریه هم فکر کنم بشناسمش .. همونی که دست راستش رو کج و کوله است ؟ با هم رفیقیم ..

ابراهیم ادامه داد : آره ... تو جبهه با هم نمیافتن . عزت رو میفرستن راننده آمبولانس اداریه رو نمیدونم ولی حمید رو میفرستن خط مقدم . . . اونا توی یک عملیات موج اول حمله بودن

 

حسین که کنجکاو شده بود گفت : کدوم عملیات ؟

: نمیدونم . . خلاصه میرن جلو و عملیات شکست میخوره . گردانی که حمید هم توش بوده نمیتونه برگرده عقب و همونجا میمونن .. چند روز بعدش خط رو باز میکنن فقط جسد بوده که میاوردن عقب . اینطور که پیداست از گردان هیچکی زنده نمیمونه ..

حسین گفت : نگو حمید روحه ....

: نه .. ولی عزت راننده آمبولانس بوده که جسدا رو میریختن توش و بر میگردوندن . وقتی داشتن یک دور جسد رو خالی میکردن واسه دفن کردن ناقافل یک از بچه ها حس میکنه که جسده داره نفس میکشه . در جا عزت میرسونتش بیمارستان ....

حسین نگاهش به حمید خیره مانده بود ....

: شیش ماه تو بیمارستان تو کوری مطلق بوده . بعدش جراحی میکننش و یک کمی درست میشه . تا حالا از بغل بهش نزدیک شدی ؟

حسین انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت : نه ولی یکدفعه دیدمش که محکم خورد به در اتاق که نیمه باز بود

ابراهیم از جیبش کبریتی در آورد و چوب کبریت را مثل خلال در میان دندان هایش چرخاند : چشماش از یک زاویه ای به اونور رو نمیبینن . گوش چپش هم نمیشنوه ...

حسین گفت : اینو فهمیدم .. آخه خیلی وقتا صداش میکنم نمیفهمه . اوایل فکر میکردم خودشو میگیره

: یک دفعه به یکی از بچه ها گفته که توی سرش صدا هست و شبها نمیزاره بخوابه .... میدونی که ازدواج نکرده ؟

: آره اینو شنیدم .. یکی گفت هر کدوم از چیز هاش  سی و پنج درصد حساب شده براش ....ولی اینطوری که تو میگی فقط پوستش سالمه ....

ابراهیم گفت : تا بحال ده دفعه از امور اداری گفتن که میتونی بری خونه استراحت کنی ... ولی میگه اونجا تنبل میشم .. .بازم میاد اداره ....

چند لحظه ای سکوت برقرار شد و نگاه حسین باز هم بر حمید ثابت ماند . انگار در این دنیا نبود ... حالا که فکر میکرد بنظرش آمد که حمید حتی قدرت تمرکز فکرش را هم بر روی یک موضوع را ندارد ... بارها سعی کرده بود که در یک جر و بحث بالاخره چیزی را به او اثباط کند و هر دفعه ناگهان موضوع بحث عوض شده بود . ...

بریم ؟

حسین جواب داد : بریم ..... فقط من برم دم در از روزنامه فروشی یک آدامس بگیرم .. فکر کنم خیلی پیاز خوردم . ..

از جایشان بلند شدند و به سمت در خروجی رفتند . بین راه حسین به ابراهیم گفت : حالا خیلی چیزا فرق کرد ... من نمیدونستم ....

ابراهیم گفت : خیلی سر بسرش میزاری .... یک کم بزار ابراز وجود بکنه . درسته که تحصیلات ما رو نداره ولی دلش به همینا خوشه ... سعی کن یک کم احترامشو نگه داری ....

حسین سر تکان داد : رئیس احوالمو گرفت بگو رفت بانک ..... من میرم یک کم قدم بزنم .. .سرم داغ شده ...

کاری بود به موبایلم زنگ بزن .....

ابراهیم دستش را بر روی شانه حسین گذاشت : فقط یک چیز ... نفهمه که ماجرا رو برات گفتم ..

حسین چیزی نگفت .......

 

 

 

 

 

پی نوشت : اگه غلط املایی یا دستور زبانی داشت بگین .. چون داغ داغ گذاشتمش اینجا

 

روز ابری .. روز سرما

انتظار روز برفی .....

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگذیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

......

.....

...

(فروغ )

دارم فکر میکنم که وقت رفتن برای همیشه است . دو سه شبه به این فکر افتادم و هر بار هم که به عمقش میرم میبینم تصمیم درستیه . احتمالا از این به بعد پست های موردی بزارم بعدشم که یواش یواش غزل رو بخونیم دیگه .

 

پیش نوشت : خیلی خوب . فهمیدیم که شما حال و حوصله مقاله جدی ندارین .

بد شد چون داشتم راجع به انرژی در ساختمان و کاربرد خانگی هم یک مقاله مینوشتم تو ذوقم خورد .

مشروح :

آقا ما هر چی نشستیم مگه این شمس بپره . مگه هوای پریدن داشت . هی این طرفی بپر .. هی اونطرفی بپر .... ما خوشبختانه بعد از تماشای کارهای پری صابری پی میبیم که حضور حاج محمد خردادیان در عرصه هنر کشور نه تنها نیاز است بلکه ضروری است . با اینحال به صفای دوستان به ما خوش گذشت هر چی هم که شمس داد و فریاد زد و قرطی بازی در آورد خوشی از سر ما نپرید .آخرش هم از اون یارو که اسمش جلال الدین بود بچه ها بهش میگفتن مولانا پرسیدیم پس شمس کو ؟ یک چشمکی زد و گفت پرید جونم . پرید عشقی .. تو هم با ما میپری ؟ ما رو بگی استقفر الله اینم دیگه شورشو در آورده بود .

پس نوشت :

خلاصه . احوالات ما خوب است انشاء الله که پاینده هم باشد . بالاخره پسا ز دو ماه تلاش فکر میکردم نامه ها رو صفر کردم باز نماینده عمران اکباتان ( چه مرد نازنینی . انقدر گرد بود که میشد قلش بدی ) یک نامه رو کرد مال برج هفت . خدا کنه بقیه مشتری ها از این برنامه ها نداشته باشن .

دارم یک صورتوضعیت قطعی رسیدگی میکنم و خودمو باد کردم براش . میدونم درسته که خیلی از این کارا شروع شده تو این مدیریت ولی کار تموم شده فقط یکدونه است .. کار من تموم بشه دومیه ... البته بعید میدونم ... خیلی بعید .. فعلا بعدا مراجعه کنید که درایم صورتوضعیت قطعی رسیدگی میکنیم

 

بازار مسکن  ( قسمت آخر )

بازار مسکن  ( قسمت آخر )

 

پس یک مسکن به دو طریق سود مالی میرساند . در بخش ساخت و در بخش بهره برداری به روش اجاره داری . گرچه بهره برداری به تخصص خاصی نیاز ندارد ولی ساخت مسکن امری کاملا تخصصی و دراری عوامل دخیل و فعال بسیار زیادیست . پس سرمایه گذاری مطمئن و بدون خطر در بخش اجاره داری و سرمایه گذاری ریسک پذیر در بخش ساخت میباشد .

در حال حاضر به تدریج تعادل زندگی استیجاری و غیر اجاره نشینی در حال تغییر است . معمولا در هر آپارتمانی تعدادی از واحد ها مستاجرند و این به دلیل عدم استطاعت قشر متوسط در شرایط کنونی جهت خرید مسکن است . پس تقریبا آپارتمان خریداری شده بخاطر کثرت متقاضیان نه تنها هرگز خالی نخواهد ماند . بلکه بر اثر رقابت بین آنها قیمت اجاره بها افزایش یافته و ارزش سرمایه گذاری در این زمینه را بیشتر میکند  . برای همین است که صاحبان صنایع کوچک و یا سرمایه داران جزء تمایل شدیدی به خرید آپارتمان دارند که این خود به دلایلی که ذکر شد به افزایش قیمت مسکن می انجامد .

 

اما ساخت مسکن هم گرچه از آیتم های بیشتری تشکیل شده اما باز هم دارای جذابیت خاص خود است . جالب اینجاست که طبق آمار غیر رسمی تعداد سازندگان مسکن دارای تخصص آن ( مهندسین شاغل در تخصص های معماری . عمران  و تاسیسات برقی و مکانیکی ) فقط یک چهارم تمامی سازندگان هستند . مغازه داری (کاسب جزء ) که صرف را در کوبیدن منزل شخصی دیده و آنرا به آپارتمانی چهار طبقه بدل کرده . پس از یک بار ساخت و فرا گیری تمامی کلک های ارزان سازی و خراب کاری به خرید زمین دیگری پرداخته و در نهایت سازنده میشود ... و یا بنایی که سوار بر موج تورم با سرمایه اش یک تکه زمین و یا خانه ای کلنگی خریده و در نهایت تبدیل یه سازنده شده است .

در یک حساب سر انگشتی ساختمان سازی در صورتی که قیمت مصالح و زمین و کارگر و ... ثابت بماند با یک برنامه زمان بندی مناسب  پس از ساخت حدود 20 درصد سود آوری دارد . حال اگر تورم را اضافه کنیم این سود آوری به حداقل 35 و بر اثر حوادث خاص تا درصد های غیر قابل تصور سود آوری دارد . لذا امروز تهیه و ساخت مسکن از بهترین شاخه های صنایع جهت سرمایه گذاری به حساب می آیند .

 

دولت چه کرد ؟

 

افزایش قیمت مسکن خود بخود باعث افزایش هزینه های زندگی میشود و با تورم نسبت مستقیم دارد . لذا دولت پس از گذر موج اول گرانی مسکن سعی به کنترل آن کرد . روش پیش از دولت اخیر در کنترل قیمتها به سوق دادن جمعیت شهری به نقاط بیرون از کلان شهر ها و تمرکز زدایی جمعیت استوار بود . در این پایه شهر های جدیدی طراحی شدند و امکاناتی جهت این شهر ها نظیر دسترسی های سریع ( چون مترو و بزرگراه ) و زیر ساختهای شهر مدرن چون آب و برق و گاز و تلفن و فاضلاب در نظر گرفته شد . ولیکن گرچه در شهر های جدید ساختمانهایی ساخته شد اما به علت تحقق نیافتن امکانات وعده داده شده مثال روستا های خالی از سکنه شد که تعداد زیادی واحد مسکونی بلا استفاده باقی ماند .

در حال حاضر فشار قیمت مسکن بر دولت چنان سنگینی میکند که راه حل دیگری را پیش گرفته است : در وحله اول با ترغیب مردم به تشکیل و یا عضویت در تعاونی های مسکن سعی در بالا بردن قدرت ساخت طبقه متوسط بوسیله تجمیع نقدینگی و در وحله دوم با اعطای زمین به روش های مختلف اجاره داری کوتاه و بلند مدت سعی در خانه دار شدن این طبقه میکند .

اما این طرح هم بنظر من محکوم به شکست است . مشکل بزرگ مسکن در کلان شهر ها است در حالی که در بدنه اصلی شهر هیچ زمینی برای دولت نمانده که به طرح های اجاره داری تعلق بگیرد و زمینهای تحت تملک دولت نیز با فاصله ای قابل توجه از شهر هستند . اگر خاطرتاب باشد گفتیم که یکی از عوامل عدم موفقیت شهر های جدید فاصله و محدود بودن امکانات آنها از مرکز بود . گر چه برای فراهم کردن امکانات زیر بنایی جهت زمینهای اعطا شده وام تعلق میگیرد اما هزینه های آماده سازی در نقاط دور افتاده کمر شکن و متناسب با وام نیست .

نکته دوم به توان مالی تعاونی های مسکن برمیگردد . دولت تعهد کرده که تا سقف 80 درصد هزینه های ساخت یک آپارتمان را بعهده میگیرد در حالی که این 80 درصد محدود به حداکثری است که حتی کفاف ساخت اسکلت ساختمان را با توجه به براورد متر مربع ساخت در حال حاظر نمیدهد . لذا اعضا مجبورند که قسمت اعظم هزینه های ساخت را شخصا بعهده بگیرند . که این هم از اهداف دولت به دور و از طرفی باعث فشار به قشر متوسط خواهد شد .

 

اما چه خواهد شد ؟

 

از این پس بازار مسکن در شروع ساخت و ساز آینده ( اواسط بهار سال بعد ) به دست دو قشر خواهد بود . یکی سرمایه دارانی که جهت سود آوری به تولید مسکن میپردازند که تعدادشان بعلت وضعیت خاص در حال افزایش است و دسته دوم که اتفاقا شاید به لحاظ حجم ساخت و ساز میزان قابل توجهی از سهم بازار را به خود اختصاص خواهند دادتعاونی های مسکنی هستند که قصد در ساخت مجتمع های مسکونی جهت اعضای خود میباشند و تعدادشان هر روز در حال افزایش است .

اما یک ساختمان به عناصری چون مصالح و نیروی متخصص وابسطه است و این عاصر در حال حاضر کفاف وضعیت کنونی را نمیدهند چه رسد به ورود حجم ساخت و ساز پیش بینی شده به چرخه تولید . مشکل هم بر سر  یک کامیون آجر و یا ده بسته کاشی و دو کیسه سیمان نیست . بلکه در صورت شروع فعالیت ساختمانی بخصوص از طرف تعاونی های مسکن ( گر چه پیش بینی میشود تعداد کثیری از آنها در نیمه ساخت بر اثر کمبود نقدینگی ساخت را متوقف کنند ) استان تهران به تنهایی نیاز به ساخت یک کارخانه سیمان با تولید بالا . یک کارخانه ذوب آهن و تولید فولاد و صد ها کارخانه تولید سفال و کاشی و گچ و ....دارد

در نهایت نیروی غیر حرفه ای و نیمه حرفه ای شاغل در بخش مسکن به دستمزد های کلان خواهند رسید ( در این زمینه تنها مورد قابل کنترل حقوق و دستمزد نیروی متخصص است که اعمال میشود ) و از میان پاره ای از آنان سازندگانی جدید پدیدار خواهند شد .

با اینحال رشد قیمت مسکن در سالی که گذشت بقدری بود که خرید مسکن را از طرف مردمان عادی تا مدتی از دسترس دور کرد لذا میتوان چنین پیش بینی کرد که تا حداقل دو سال آینده در قیمت مسکن تغییر ناگهانی روی ندهد . ولیکن از این پس ساخت یک واحد مسکونی با مشکلات جدیدی روبرو خواهد شد که خود نماد نیروی نهفته ای است که در موج بعدی آینده مسکن را خواهد برد .

 

پایان

بازار مسکن  قسمت اول

بازار مسکن ( قسمت اول )

 

 

 

کشور هایی که دارای نظام مالی سازمان یافته ای هستند بطور معمول در زمینه سرمایه گذاری بر بستر به نسبت مطمئن تری حرکت میکنند . مزایای این نظام مالی در بازار بورس به نسبت متعادل ( به عنوان روشی از سرمایه گذاری ) و یا درصد سود پایین به حسابهای بانکی و یا وام های اعطا شده و همینطور نشانه روی به اصل ابتدایی حقوق مصرف کننده جهت به تعادل رساندن تولید و مصرف با درصد ثابت سود آوری از مزایای اقتصاد های با ثبات است که معمولا در اغلب کشور های توسعه یافته دیده میشود .

 

اما برعکس کشور هایی که نظام مالی منسجمی ندارند درصد ریسک پذیری بسیار بالایی در زمینه سرمایه گذاری دارند . معمولا سرمایه گذاری در مواردی با سوار شدن بر موج تورم باعث چندین برابر شدن سرمایه اولیه و گهگاه برعکس سقوط شدید ارزش سهام در بازار به علت سوء برنامه ریزی میشود .

 

کشور ما هم از این قواعد مستثنی نیست . به کرات به آدمهایی برخوردم که یکشبه از سرمایه گذاران جزء به میلیاردر بدل شده اند و صاحبان صنایعی که اموالشان مصادره و در بین طلبکاران تقسیم شده است .

 

اما مسکن

 

در هیچ کجای دنیا در وضعیت تورم کنترل شده ( فرضا 12 درصد ... یا 24 درصد ) قیمت مسکن بناگاه یک برابر و نیم ( 150 درصد ) افزایش پیدا نمیکند که این اتفاق از پاییز سال گذشته تا کنون افتاده است . پارامتر های تامین مسکن شامل قیمت مصالح . نیروی متخصص و تجهیزات حتی تا نزدیک انتهای موج گرانی  مسکن به نسبت تورم ثابت بود ولیکن جالب اینجاست که متاثر از قیمت مسکن تمامی عوامل به ناگاه گران شدند . بواقع چرا چنین اتفاقی افتاد ؟

تصور من اینست که اقتصاد تشکیل شده از یک شبکه کاملا به هم پیوسته شبیه تور ماهیگیری است . هر کجای آنبالاتر بایستد دلیل بر تقعر در قسمتهای دیگر آن است و اگر ساخت مسکن را بعنوان یک عمل اقتصادی ببینیم بالا رفتن قیمت مسکن به قطع دلیلی در بخشهای دیگر اقتصاد دارد . در حالی که بانکها در وامهای خود تغییر زیادی نداده اند و سطح حقوق مورد محاسبه توسط مرکز مدیریت و برنامه ریزی ( سازمان مدیریت سابق ) غییری در حد 10 درصد دارد . بنظر من دلایل زیر در این زمینه موثر بودند :

 

1-     کاهش تصدی گری از نظر دولت به مفهوم کاهش پرسنل و نیرو و بطور مستقیم به مفهوم کاهش بودجه بود . بودجه سازمانها و نهاد های دولتی که در سابق به مصرف ادارات میرسیدند به چرخاندن پروژه های عمرانی و خرده اقتصاد هایی میپرداختند که قسمتی از گردش مالی کشور بود

2-     تورم و واردات بی رویه باعث از بین رفتن صنایع کوچک گردید . بعنوان مثال افزایش قیمت آلومینیوم باعث افزایش قیمت ظروف تقلون تولید داخل گردید در حالی که محصول تولید چین دارای کیفیت بهتر و قیمت پایینتری است .

3-     تحریم در صنایع سنگین تاثیر گذار است . و صنایع سنگین دارای زیر ساختهای تامین کننده بسیار زیادی هستند که خود صنایع کوچکتر را شامل میشوند . کافیست یک پروژه نفتی متوقف گردد تا سرمایه داران کوچک را به زمین بزند .

4-     از بین رفتن بازار های کاذب چون خرید و فروش خودرو . سیم کارت . جواهرات و سکه . ارز و ... باعث شد تا تعداد زیادی از سرمایه گذاران دیگر رغبتی به سرمایه گذاری در این بخش نداشته باشند

 

برایند دلایل فوق به افزایش شدید نقدینگی و همینطور عدم امکان جهت سرمایه گذاری مطمئن برای سرمایه گذاران بود که به بازار همیشه سود ده مسکن هجوم بیاورند .

 

در اینکه نیاز بشر به تامین سر پناه از نیاز های اساسی میباشد شکی نیست . کما اینکه بسیاری از مردم تمام عمر خود را به فعالیت میپردازند تا با پس انداز مالی خوب قدرت خرید و یا تبدیل مسکن خود را تضمین کنند . بنابر این طبیعیست که صنعت تامین مسکن نامیرا و همیشه سود آور باشد .

حتی در کشور هایی که قیمت مسکن و همینطور درصد افزایش جمعیت به نسبت ثابت است سرمایه گذاری در زمینه مسکن جزو سود آور ها میباشد .

 

پایان قسمت اول .....

5 دقیقه از زندگی منوچهر سابق !

دو تا صندلی انتظار فرض کنید ... کنارش یک آبسرد کن از اونایی که آب گرم هم دارن و یک میز که روش قند و چایی کیسه ای گذاشتن .

یک از صندلی ها رو یک آقای میان سال نشسته که چشمش به در و معلومه که منتظره . صندلی دوم خالیه که یک پسر جوون با بسته کاغذی که زیر بغلشه وارد میشه و میشینه روی صندلی باقی مونده . بعدشم شروع میکنه با کاغذ ها خودشو باد میزنه

مرد میانسال زیر لب میگه : مارو  علاف کردن بخاطر چار تا دونه خط حتما میخوان حق حساب خودشونو بگیرن لعنتیا

بعدش اینگار تازه پسره رو دیده باشه میگه : شما هم تعاونی مسکنی ؟

پسر میگه: آره .. بابام رئیس تعاونیه منم کمکشم .

- چه جالب . منم رئیس هیئت مدیره ام . زمین گرفتی ؟

: آره . حالا نقشه هاشو اوردم تا تایید بگیرم .

- نقشه هاتو درست کردی ؟ مشکلی نداره ؟

: نه بابا . دادمش یکی از این دفترا عین خود شهرداری کشیده . گفته اوکی میشه

مرد میانسال زهر خندی میکنه : نکنه فکر کردی اینجا شهرداریه . تازه اول راهی . نقشه رو مهندس ح دیده ؟

: نه ... تازه من الان نقشه اوردم .

- منوچهر چی ؟ همونی که پشت اون میز میشینه ؟

: میگم تازه نقشه اوردم ..

همین موقع منوچهر خان سابق وارد میشه . معلومه که تازه ناهار خورده چون همچین تا میاد میره سراغ آبسرد کن و تا لیوان رو برمیداره مرد میانسال رو میبینه و میگه : به به .. آقای ب میشه لطف کنی دفعه دیگه موقع غیر اداری به این موبایل من زنگ نزنی ؟

مرد از جاش بلند میشه : مهندس ببخشید . این کار ما مونده به دست شما . شما هم که ما رو سر میگردونی ..

منوچهر میگه : بده میگم برج ۱۷ طبقه میخوای بسازی برو یک آزمایش مکانیک خاک بگیر و بیار مگه چهار روز دیگه خراب نشه ؟

: آخه مهندس من پولشو از اعضا باید بگیرم به اونا چی بگم ؟ . بگم رفتیم یک چاه زدیم واسه قشنگی ؟ زمین مال سازمان بوده باید الان پولشو بده

- اینش به من مربوط نیست ... میتونی بگی دنبال گنج میگشتی و به حساب شخصی بکنی ...( اینجا منوچهر به هوای اینکه حرف خنده داری زده میخنده .. ولی مرد دندون غروچه میکنه )

: من میرم ازتون شکایت میکنم که پول بیخود از مردم میگیرین  ..

- میتونی بری دفتر مدیر ... راهش هم اونوریه

اینجا مرد میانسال از سالن بیرون میره و منوچهر لیوان بدست میمونه که پسره رو میبینه . یک سری به نشونه سلام تکون میده که نقشه ها رو میبینه و می پرسه : شما هم برای کمیته فنی نقشه آوردین ؟

پسره با ترس سرشو تکون میده ...

بده ببینم ... بعدش نقشه ها رو ورق میزنه ... اینو کی طراحی کرده ؟ صفحه اول رو نگاه میکنه و مهر یک دکترای معماری رو میبینه

- این آقای دکتر انقد فهم نداره که اتاق خواب با عرض دو متر و بیست مثل قبر میمونه ؟ .. اینجا رو نگاه ... اصلا از این ورودی بخاطر ارتفاع کم نمیشه تو اومد ...

پسر به سرعت نقشه ها رو از دست منوچهر خان میکشه و میگه ... نه مهندس اینا باید اصلاح بشه ... من میبرمش و درستش رو میارم ....بعدش عقب عقبکی از سالن میره بیرون .

منوچهر هم شونه هاشو بالا میندازه و میگه : اینا از ما شاکی .. ما از اینا شاکی .. آخرش به کجا میرسیم ؟ من  نمیدونم .......

 

وقتی پاکت رو باز کردم و ورقه چسب خورده و کهنه توشو دیدم دوست داشتم همونجا وسط جمعیت زار بزنم . چیزی توی دست من بود که متعلق به من بود .. منی که سالها پیش انقدر احساس داشت که عشقش رو کلمه کنه و بریزه روی یک تیکه ورق . . منی که سالها پیش درگذشته است ..

بابت همه چیزهایی که این سالها از دست دادم حتی یک پشیز هم نسیبم نشد . شدم یک ماشین که صبح تا شب کار میکنه تا پول در بیاره و بدون هدف خرج لباس با مارک آنچنانی و رستوران انقدر تومنی و این چیز ها میکنه ...

 

این نوشته ها فقط یک سری کلمات نیست که روی کاغذن ... برای شما شاید یک قصه باشه پر از کلمه های غلط و جمله های سر هم بندی شده ... ولی ....چی بگم ؟ .. چه سالهایی رفت ... چه سالهایی ....

 

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکی نبود . توی قصه ما هم مثل همه افسانه ها یک شهری بود که توش یک آدم خوب بود . خوش تیپ و خوش لباس بود . همیشه دوست داشت به مردم کمک کنه و همیشه به فقرا کمک میکرد . به خانومها احترام میذاشت و کمکشون میکرد . خلاصه توی شهر قصه ما همه این آقای خوب رو دوست داشتن ولی پشت کوه اون دور دورا یک قلعه سیاه بود . تاریک تاریک

 

تی این قلعه یک دیو سیاه زندگی میکرد که خیلی بد بود . زشت و بی ریخت بود و همیشه داشت فکر میکرد چطوری میتونه مردم رو بترسونه . خلاصه خیلی بد بود .

مدتی بود مردم شهر قصه ما محبت از یادشون رفته بود . دیگه کسی از عشق حرف نمیزد . دیگه کسی دیگری رو دوست نداشت . همه غمگین و ناراحت بودن تا اینکه آدم خوب قصه ما فهمید که همه اینها زیر سر آقا دیوه بوده است . اونی بود که محبت رو از مردم شهر دزدیده بود .

 

آدم خوبه سوار اسبش شد و از کوهها و تپه ها گذشت ... تا رسید به قلعه دیو سیاه . با یک ضربه در قلعه رو شکست و وارد خونه دیوه شد . یواشکی رفت به اتاق دیو دید که کنار پنجره نشسته و داره آسمون رو نگاه میکنه. از فرصت استفائه کرد و با خنجرش سینه دیو رو درید که دید .....

 

آقا دیوه بجای قلب توی سینه اش یک گل رز سرخ داره . فهمید که اون گل عشقه . سریع گل رو چید و سر دیو رو هم برید و با خودش به شهر برد و به همه نشون داد . مردم هم از دیدن ایمکه دیو سیاه مرده خوشحال شدن و چند شب جشن گرفتن

 

آخر قصه

هیچکی از مردم شهر نپرسید که آیا محبت دوباره وارد دلها شد یا نه و هیشکی از من راوی نپرسید که آیا دیو ها حق عاشق شدن دارن یا نه ؟

 

آفرینش...

ون‌گوگ گوششو برید

و دادش به یه فاحشه

اونم چندشش شد و گوشو پرت کرد...

- ون!

فاحشه‌ها گوش نمی‌خوان

پول می‌خوان...

فکر می‌کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی

تو

چیزای دیگه رو نمی‌فهمیدی...

 

 

از بوکفسکی کتاب موسیقی آب گرم ترجمه شده٬  توسط بهمن کیارستمی

روایت از وبلاگ جغمولک

نمیتوانست ... نه به دلیل شرافت یا بی شرافتی . بلکه بخاطر ترسی که احساس میکرد . فهمیده بود دو چیز میتواند آدمی را از تحقق بخشیدن به رویاهایش باز دارد : این که تصور کند رویاها غیر ممکن هستند و یا . با یک گردش ناگهانی چرخ فلک درست در زمانی که هیچ انتظارش را ندارد ببیند که تحقق آنها ممکن شده است . در این لحظه ناگهان هراسی سر بر می آورد : هراس از راهی که آدم نمیداند به کجا می انجامد ... از زندگی ای سرشار از مبارزه های ناشناخته . احتمال ناپدید شدن همه چیزهایی که آدم به آنها عادت کرده است ....

 

 

(شیطان و دوشیزه پریم - پائولو کوئیلو )

بعضی وقتا از تصور دیدن اینکه مردی به صفحه سیاه مانیتور زل زده و هیچ کاری نمیکنه خنده ام میگیره . یعنی اگه کسی منو توی این حال ببینه احتمالا میگه این خل شده که جلوی مانیتور خاموش نشسته .

یک برنامه ریزی توی ذهنم دارم .. مثل حرکت شطرنج باز قبل از شروع بازی که استراتژی رو بررسی میکنه و بعدش ... یک موزیک .... بی کلام یا با کلام ... ترجیحا دارای ضربه ... راک ...بلوز ... گری مور ...

طراحی آپاتمان مسکونی واسه شهرداری کاری که ازش متنفرم و خیلی ساده تر از اونی که فکر بکنی از توش اسکناسهای سبز و آبی در میاد . کاغذ ها قطع آ- یک که توشون دو تا پلان و یک نما و یک برشن ... ظاهرش یک کاغذه ولی واقعیتش اون چیزی که زیر بغل کارفرماست معنی سرمایه هنگفت هزینه شده و گردش پول بین آدمهای مختلفه که چند تا از دسته اسکناسهاش هم توی جیب من میره .

موزیک باعث میشه حرکات دستم روی کیبورد هارمونی داشته باشن . همینطور به ذهنم جهت میدن و میزارم با خودش توی دستهام تاثیر بزارن . خط هایی که ظاهری بی معنی دارن تبدیل به دیوار ها و سقفهایی میشن که روزی مردمی رو در خودشون جا خواهد داد ...

Loneliness is your only friend
a broken heart that just won't mend
is the price you pay
It's hard to take when love grows old
the days are long and the nights turn cold
when it fades away
You hope that she will change her mind,
but the days drift on and on
you'll never know the reason why she's gone
Empty rooms,
where we learn to live without love

منم با گری مور تکرار  میکنم  : Empty rooms........

دست خودم نیست ... خونه ای شکل میگیره و دیوارهایی که سراسر قرمز رنگن . . . حس میکنم روی کف سرد دراز کشیدم و سقف قرمز رنگ رو نگاه میکنم ...

علامت درب رو روی پلان جابجا میکنم . دوست دارم درب آپارتمان که باز میشه تا تهش پیدا نباشه . سرویس رو هم قدری بزرگتر . از قبرهای زنده بگور کردن هم خوشم نمیاد ..

where we learn to live without love
You see her face in every crowd
you hear her voice, but you're still proud,
so you turn away
You tell yourself that you'll be strong
but your heart tells you,
this time you're wrong
Empty rooms,
where we learn to live without love
empty rooms,
where we learn to live without love

عرض پله ها رو کنترل میکنم . همه اش میگم اینا چیزاییه که خودم به دیگران گیر میدم . حالا بزنه و خودم سوتی بدم خیلی بده .

دیوار و سقف قرمز برمیگردن . جاش جلوم یک آینه است . اون مرد مو سفید توی آینه رو میشناسم . . خیلی آروم بنظر میاد . بهم لبخند میزنه و بهش لبخند میزنم ...

خودم خنده ام میگیره . یک و دو دهم واحد میتونه معادل سه میلیون تومن برای صاحب خونه آب بخوره . جدی کی توی این آپارتمان زندگی خواهد کرد ؟ .. یک خوابه کوچیک و نقلی چهل و شش متری ویژه یک جوون مجرد که شبها بتونه خانوم بلند کنه و یا خونواده با سه تا بچه که هوس زندگی توی منطقه دو رو دارن ؟

where we learn to live without love
You hope that she will change her mind,
but the days drift on and on (on and on)
you'll never know the reason why she's gone
Empty rooms,
where we learn to live without love
empty rooms,
where we learn to live without love
empty rooms, (you hope that she will change her mind)
where we learn to live without love (but the days drift on and on)
empty rooms,
where we learn to live without love

پیرمرد میخنده .. منم میخندم و براش دست تکون میدم . اینگار اونم داره دست تکون میده . . منظره با پنجره بارونی خونه ای که دیوارهای قرمز داره عوض میشه . کنار پنجره ایستادم و درخت چنار توی کوچه رو نگاه میکنم . یک چتر سیاه از کوچه داره رد میشه ...

کار تقریبا تمومه . بدی نیست ...کلشو یکجا نگاه میکنم . چند تا تغییر کوچولو میخواد . مبلمان آشپز خونه اش تعریفی نیست . . . ولی سر جمع راضیم ....فایل  رو ذخیره میکنم و از جلو کامپیوتر بلند میشم  احساس مردی رو دارم که از خسته از همخوابگی داره از روی تخت بلند میشه .  

احتراما بدینوسیله رسما افتتاح باشگاه خروس را اعلام میدارم .

 ( آرم دزدیده شده  است ! )

عشق حس غریبیه

نداشتنش یک درد

و داشتنش یک درد

حکایت مرد قایقران شعر نیما

که دلش به دریاست

من کشته اون لحظه ام که :

......

بر سر ساحل هم لیکن

اندیشه کنان قایقبان

ناشکیبا تر ..بر میشود از او فریاد

کاش بازم  ره بر دریای گران می افتاد